سلام رمان منحرفان 🤪 پارت اول

اعظم رنجی اعظم رنجی اعظم رنجی · 1402/10/15 15:22 · خواندن 1 دقیقه

🌻 سلام 🌺 

شتم با پسر خاله‌ام (مجید) 😊 و دوست پسرم (بردیا) 😊 می رفتم ویلایی 🏘️که دوستم درین 💬 گفته بود با دلوین  خودمونی یه روز بگذرونیم و منم مثل همیشه با پسرا🙋‍♂️ داشتم میومدم ویلایی 🏡 چند ساعتی گذشت🕓🕟و ما به ویلا رسیدیم که مجید 😘 به بردیا 😘گفت فکر نکنم بدونه امروز 🎂تولدشه💐 و براش🥂........... 

بردیا هم گفت که وااااااای مگه این دنیز خانم ازین مهمونی ها هم میره؟ 😡😤

اینجا هم که باز مجید نتونست جلو 🤷‍♀️دهنشو بگیره و گفت. 🌺 تازه. فهمیدی؟ 🤯مگه بهت نگفته؟ 

 

وهمی چیو لو داد. 🤦‍♀️منم که از گفتگو اونا فقط یه چیزایی فهمیده بودم. هیچی نگفتم و تو ذهنم💫 دنبال یه بهونه می گشتم. 🌺 

 

منم در ماشین🚗 رو باز کردم و گفتم آقایون جنتلمن🤵 تشریف نمیارن؟