
سلام رمان منحرفان 🤪 پارت اول
🌻 سلام 🌺
شتم با پسر خالهام (مجید) 😊 و دوست پسرم (بردیا) 😊 می رفتم ویلایی 🏘️که دوستم درین 💬 گفته بود با دلوین خودمونی یه روز بگذرونیم و منم مثل همیشه با پسرا🙋♂️ داشتم میومدم ویلایی 🏡 چند ساعتی گذشت🕓🕟و ما به ویلا رسیدیم که مجید 😘 به بردیا 😘گفت فکر نکنم بدونه امروز 🎂تولدشه💐 و براش🥂...........
بردیا هم گفت که وااااااای مگه این دنیز خانم ازین مهمونی ها هم میره؟ 😡😤
اینجا هم که باز مجید نتونست جلو 🤷♀️دهنشو بگیره و گفت. 🌺 تازه. فهمیدی؟ 🤯مگه بهت نگفته؟
وهمی چیو لو داد. 🤦♀️منم که از گفتگو اونا فقط یه چیزایی فهمیده بودم. هیچی نگفتم و تو ذهنم💫 دنبال یه بهونه می گشتم. 🌺
منم در ماشین🚗 رو باز کردم و گفتم آقایون جنتلمن🤵 تشریف نمیارن؟