
اتفاقات جالب زندگی p1
سلام من مرینت هستم و بیست و یک سالمه من تو شهر رهایی زندگی می کنم ـ
شاید اسم شهرمون جالب باشه ولی واقعا باطن این شهر با ظاهرش فرق داره .من داشتم به دیدار مادر بزرگم در شهر گلهای پیر می رفتم که اشتباهی تو این شهر اومدم .
شاید بگید چرا برنگشتم و تا الان اینجا بودم ؟
چون یکی از قانون هایی که از این شهر فاش نشده اینه که هر کسی پاشو بزاره اینجا باید تا عبد تو همون شهر بمونه .
سلام من آدرین هستم و بیست و چهار سالمه
من و خانواده ام از وقتی من سه سالم بود اینجا زندگی می کردیم .
وقتی که من دو سالم بود پدر و مادرم درباره این شهر شنیدن و دوست داشتن من تو این شهر بزرگ بشم و این برای اونا هم خوب بود چون می تونستن جایی که دوسش دارن زندگی خودشونو ادامه بدن .
لا لا لا لا .
مری آی باشه بابا بیدارم بیدارم .
مرینت از روی تخت بلند شد و آینه رو نگاه کرد از توی آینه چشمش به ساعت دیواری افتاد و بلند
گفت وای الان کلاس اولم تموم شده .
با اجله سریع یونیفرم کلاس جغرافیا رو پوشید و یونیفرم کلاسای دیگه همراه با کتاب و خودکاراشونو گذاشت تو کیفش و صبحانه نخورده دوان دوان
خودشو رسوند به کلاس .
بعد از اینکه همه ی کلاسا تموم شدن رفت تو اتاق پرو و لباسای بیرونش رو پوشید و اومد بیرون دید عشقش آدرین روی یه صندلی تک نفرهکه چسبیده بود به زمین نشسته و داره به گوشیش نگاه میکنه
و دوستاش داشتن درباره ی دوست دختراشون باهم حرف می زدن .
مری : هومنجور که داشتم نگاهشون می کردم دلم
ضعف رفت چون صبحونه هم نخورده بودم گرسنه بودم و فکرم از کار افتاده بود که دیدم ....
آدری همونجور که داشتم تو گوشیم عکس های مرینت رو نگا می کردم دیدم بیشتر کسایی که اونجا بودن رفتن و دیدم یه دختر با رنگ موی .....
اه این پارت یکم دیگه جلو می رفت به قسمت منحرفیش می رسید .
قول میدم تک تک پارت های بعدی منحرفی باشه .